از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ...

ساخت وبلاگ
نزدیک خانه ما زمین خالی بزرگی بود که ساله قرار بود پارکش کنند هر روز به خودمان امید می دادیم که پارک بازی بچه ها می شود و فضای سبزی برای بهتر شدن شکل و شمایل محله و وقت گذراندن خانواده ها یک روز کارگر ها ریختند توی زمین خالی و مشغول کار شدند بعد مدتی توی زمین حوض بزرگی ساختند که کانون پارک شد بعدها برای ازمایش نشتی ندادن حوض هم آن را پر از آب کردند پارسا پسرم 10 ساله بود همیشه سودای شیرجه زدن در آب حوض را داشت کلی برای او از اینکه آب آلوده است و کثیف است و بیمارت میکند و ... گفتم که نکند تن به آن آب بزند و نمی زد اما همیشه شوقش را داشت از کنار حوض پارک نیمه ساز که رد می شدیدم با چشمانش برای حوض خط و نشان میکشد یک روز خانه بودم پارسا باید ساعت 12 از مدرسه به خانه میرسید کمی دیر شد آمدنش زنگ زدند در را که باز کردم سراپا خیس بود کیفش را گوشه اتاق گذاشت و رفت حمام مادرش بهت زده گفت چه کردی با خودت پسر ؟!او جواب داد یک دور حوض را شنا کردم بعد از آن اشتیاق پارسا از حوض فرو نشست مریض هم نشد گاهی فکر میکنم چقدر خوب شد که بچگیش را کرد حساب حوض را کف دستش گذاشت نه اینکه ترکش های حسرت و درماندگی یک آب تنی غریزی را به گوشه های زندگیش بکشاند ...https://t.me/farzandekohestan. از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:33

خب گوشی رو وقتی بر نمی داره یا نیست یا هست و نمی خواد گوشی رو برداره هر بار اینو به خودم میگفتم وقتی پی از پی زنگ میزدم و کسی گوشی رو بر نمی‌داشت اواخر کار حتی راضی شده بودم کسی گوشی را بردارد و بگوید اشتباه گرفتی و خلاص بی خودی از اول دلداده اش شده بودم یک بار توی صف نانوایی دیدمش من نه روی رو در رو حرف زدن را داشتم نه طبع نوشتن ، دستخطم هم بغایط بد بود املا هم که بی غلط می نوشتم معلم صفر بد خطی پای ورقم میزد بماند که شماره خانه شان را با چه مکافاتی از کجا پیدا کردم و ده روزی بود که روزی ده بار زنگ میزدم و کسی جواب نمی داد به خودم گفتم این بار آخر است و لعنت فرستادم اگر بر نداشت کسی دیگر زنگ نمی زنم آخرین زنگ را هم زدم ده - دوازده باری بوق خورد خواستم قطع کنم که کسی آنسوی خط گفت الو قلبم هوری ریخت دسپاچه گفتم الو سلام گفت سلام گفتم منزل اقای سبحانی اسمش لیلا بود فامیلیشان سبحانی این را هم به درد سر پیدا کرده بودم صدای آن طرف خط گفت بله اینجا منزل سبحانی بود ده روزی است جابجا شدند و رفتند شهرستان باز هم هوری دلم ریخت بی خدا حافظی گوشی را گذاشتم حالا لیلا سبحانیو دختری که توی صف نانوایی دیدم و بوق های بی جواب تلفن شده تجربه ی اولین عاشقیت یک نوجوان که آن را کشان کشان آورده به میانسالی داستانهای ناتمام همیشه داستان های قشنگی هستند هزار پایان برای یک داستان هر بار که مرورشان می کنی ... از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 2 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:33

توی محل ما خانه ی اکبر اقا فقط تلفن داشت .چهار دروازه با خانه ما فاصله داشتند .شماره ی تلفن خانه ی اکبر آقا را همه اهل محل که هیچ، فامیلای دور و نزدیک اهالی محل هم داشتند . این اکبر آقا یک پسر زبر و زرنگ داشت به اسم اصغر چهار - پنج سال از من کوچکتر بود . پیغام این که کی زنگ زده و با کی کار دارد را اصغر به همسایه ها می داد .مادرم موقوف کرده بود که کسی زنگ بزند و با ما کار داشته باشد کسی هم معمولا با ما کار نداشت وسواس عجیبی داشت که نکند مزاحم مردم بشود تا این که مرتضی رفت سربازی سه ماه هیچ خبری جر یک کاغذ که داده بود بیاورند از او نداشتیم تا یک شب نزدیکای ساعت 10 اصغر آمد و در نزده داد زد مادر مرتضی ، مرتضی زنگ زده زود بیایید مادرم سینه کنان چادر به سر کشید، رفتیم خانه اکبر اقا مرتضی گفته بود مادرم را صدا بزنید من دوباره زنگ میزنم نشستیم توی پذیرایی چای اوردند میوه آوردند مادر بی تاب بود اکبر آقا خاطره سربازی خودش را کامل تعریف کرد مرتضی زنگ نزد ساعت به 12 رسید خوابشان گرفته بود دیگر شرم اجازه بیشتر ماندن را به ما نداد بلند شدیم برگردیم خانه که تلفن زنگ زد مادرم امان نداد گوشی را ربود مرتضی گفت مادرم گفت خوبی پسرخدا رو صد هزار بار شکر می بوسمت مراقب خودت باشسلام و دعا بده به دوستانت مادرم قبل از خداحافظی این را هم به مرتضی گفت که “هر روز آیت الکرسی بخوان پسر “ گفتگو تمامن شد یعنی تمام نشد تلفن قطع شدمادرم چشمانش سرخ شده بود و صدایش میلرزید اکبر آقا نماند که با او خداحافظی کنیماکبر اقا تنها آدم کوچه‌ی ما بود که با خنده تک تک آدم های محل می خندیدبا اشک و غمشان اشک می‌ریخت گاهی فکر میکنم توی محل ما مخابرات فقط به خانه ی اکبر آقا یک خط تلفن داده بود و خدا فقط به او یک دل بزرگ از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 14:38

تا آمد پیشم صداش کردم مهربان جان لبخندی زد و با تعجب گفت مهربان جان ! گفتم بله خوشم آمد ازت به جانم نشستی شدی مهربان جان . عادتی شده برام آدم ها رو در همون نگاه اول حسی نامگذاری کنم آدم ها تک به تک باید جان باشند برای هم انرژی بدن به هم جان بدن به هم دوستی و مهر و محبت و مهربانی بدن به هم ...

از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 15:20

پدرم حافظه ی خیلی خوبی داشت اما گاهی چیزهایی را فراموش می کرد مثلا این که بعضی ها کجا چه کرده اند و چه گفته اند را یاد نداشت هر چقدر هم یادآوریش می کردیم که فلانی فلان جا این را گفت و این کار را کرد می گفت هیچ بخاطر ندارد چقدر این آدمهایی که دیگر یا نیستند یا تعدادشان خیلی کم است عاقل بودند آنها می دانستند فراموشی، یک روش دفاعیست . آنها خوب می دانستند هر چه که به فراموشی سپرده شود دیگر نمی‌تواند به آدم آسیبی برساند از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 15:20

بچه که بودم مادرم داستان دختری را تعریف می کرد که نامادری بدذاتش گیسش را برید و به باد داد
سینه هایش را به چوپان
گلویش را هم به رود انداخت .
بعدها از حلق نیزارها حاشیه ی رود
از وزش باد به بیشه ها و از بع بع گوسفندان
فریاد ظلمی که به دخترک شده بود گوش همه را کر کرد و نامادری را رسوا
چه تلخ ـ شیرینی را مادرم روایت کرد
ظالم رسوا شد ولی مظلوم تباه ...

از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 15:20

عاشق دختر همسایه شده بودمنه این که او را دیده باشم یا گپ و گفتی با هم داشته باشیم فقط برای این که دختر بود و مادرم گاهی از او تعریف میکردنمی دانستم کی می آمد و کی می‌رفتاصلا هیچ وقت نشد با هم روبرو بشویمتا این که برف آمدرد پای دخترانه اش را صبح دیدم که از خانه شان به کوچه خط انداخته بودچقدر ذوقش را کردمدلم را بردانگار روی برف رقصیده بوداز آن محل رفتیمهیچ وقت همدیگر را ندیدیماما من هنوز عاشق آن رد پا روی برف ، مانده ام ... از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 7:07

خریدن کتاب‌های دست دوم را دوست دارمخواندن کتاب‌هایی که آدم‌هایی قبل از من خودشان را درون آنها جا گذاشته‌اند... با تقدیم‌ها ، نوشته‌های کوتاه بر حاشیه و متن ، خط کشیدن‌ها .... هر چه قدیمی و کهنه تر ، مقدس ترچندی پیش یکی از آنها بهانه مکاشفه عمیق من شد با یک علامت سوال و یک نشان تعجبخیلی دوست داشتم کسی را که قبل از من آن را خوانده ملاقات کنم بنشینم با او ساعت ها حرف بزنم بدانم چه از این کتاب فهمیده چه سوالی دارد چرا متعجب است و به او بگویم من سوالاتم را از متن جواب گرفتم و در آرامش و بی هر بهت و تعجبی کتاب را تمام کرده ام آدم ها بعد از خواندن کتابها دیگر آن آدم قبل از خواندنش نیستند شاید شبیه ترین چیز به کتاب طوفان باشد... از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 20:56

از دور و دیر او را زیر نظر داشتم همین سبب شناخت خوب من از او شده بود شاید هم بخش بزرگی از عمیق شدن شناختی که از او داشتم شباهتش به علیرضا ،برادرم بودیکی از آن آدم های خاص مسجد محل بودکم حرف بود و خوب گوش می کرداهل قدم زدن بود بخصوص وقتی میخواست در مورد چیزی عمیق فکر کندکم میخندید اما همیشه تبسم به لب داشتهر جا که متاثر بود بی پروا اشک میریختچشمش را به روی هیچ کار خوب و آدم خوبی نمی بست بر عکس چشمش به روی بدی ها حسابی بسته بودلباسش اغلب نو نبود اما همیشه تمیز و آراسته بود کفشش بیشتر از هر چیزی مرتب و تمیز بودنش را به چشم میکشیداب زیاد میخورد غذا به قائده، همین به سهم و اندازه خوردنش او را آدم جمع جوری کرده بود حتما اضافه وزن نداشتبرای بچه ها وقت میگذاشت به زنها احترام زیاد.آدم پیر و سالمند برایش مقدس بوداصلا نفهمیدم چه شد بی خداحافظی رفت البته خداحافظی کرد روی یک کاغذ کوچک با خطی خوش نوشته بود”حلالم کنیددیگر نباید اینحا باشمحالا که باید جای دیگر باشممحمدرضا سعادت ” کاغذ را زده بود به تابلو اعلانات مسجددیگر محمدرضا را ندیدیم تا که خبر دادند در والفجر 4 به معراج رفت همانجا که جنگ دیگر علیرضا را پس نداد . از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 20:56

اولین بار که درباره "شهید گمنام" شنیدم روزهایی بود که با دوستی در مورد عشق بحث می کردیم عشق مجاهدت دل در طریقیست که به مقام میرسی مقام محو و مقام شهود و مشاهده مقام دیگر شدن مقام دیگر خود نبودن چیزی شبیه سوختن پروانه در محضر شعله چیزی شبیه مسلخی مسیح مصلوب و حلاج به دار شد عشق وادی بودن و نبودن است حالا تقریبا 30 سال از آن روزها میگذرد این تعبیر شهید گمنام نمی دانم برای دیگران اما برای من تمثیل نبودن اما بودن است از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ......ادامه مطلب
ما را در سایت از دست فروش ها بايد چيزهايي خريد گاهي ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzad01 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 20:56